نویسنده :هما پور اصفهانی
بخشی از رمان تقاص
با چشمایی که خمارتر شده بود و صدایی گرفته سرشو جلو اورد، تو چند سانتی متری صورتم توقف کرد و گفت:
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق، سرگشته، روی گردابم
تو در کدام سحر بر کدام اسب سفید؟ تو را کدام خدا؟ تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه؟ تو در کدام صدف؟ تو در کدام چمن؟ همره کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟ من از کجا سر راه تو آمدم نا گاه؟
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین آه؟ مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه
کدام نشأه دویده است از تو در سر من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند به رقص می آیند سرود می خوانند
چه آرزوی محالیست زیستن با تو مرا همین بگذارند یک سخن با تو
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر به من بگو برو در دهان شیر بمیر
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف ستاره ها را از آسمان بیار به زیر
تو را به هر چه تو گویی به دوستی سوگند هر آنچه خواهی از من بخواه صبر نخواه
که صبر راه درازیست به مرگ پیوسته است تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
تو دور دست امیدی و پای من خسته است همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است
اینقدر با احساس خوند که نزدیک بود بزنم زیر گریه و خودمو توی بغلش رها کنم. خودش هم فکر کنم دقیقا یه
همچین حسی داشت چون دستاش یه بار اومدن جلو و بعد سریع برشون گردوند سر جای اولشون. سعی
کردم به خودم مسلط شوم. اگه من خودمو می باختم دیگه هم چی تموم می شد